شعرهای سعدی
نوشته شده توسط : مصطفی ترکمن
دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را   تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
شب همه شب انتظار صبح رویی می‌رود   کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را
وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او   تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را
گر من از سنگ ملامت روی برپیچم زنم   جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را
کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست   بر زمستان صبر باید طالب نوروز را
عاقلان خوشه چین از سر لیلی غافلند   این کرامت نیست جز مجنون خرمن سوز را
عاشقان دین و دنیاباز را خاصیتیست   کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را
دیگری را در کمند آور که ما خود بنده‌ایم   ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را
سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست   در میان این و آن فرصت شمار امروز را

پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را   الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را
قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد   سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را
گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی   دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
گر سرم می‌رود از عهد تو سر بازنپیچم   تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را
خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید   دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را
باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن   تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را
از سر زلف عروسان چمن دست بدارد   به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را
سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان   چون تأمل کند این صورت انگشت نما را
آرزو می‌کندم شمع صفت پیش وجودت   که سراپای بسوزند من بی سر و پا را
چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان   خط همی‌بیند و عارف قلم صنع خدا را
همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن   خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را
مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند   به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را
هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را   قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاری

 


 
 
 
ای نفس خرم باد صبا   از بر یار آمده‌ای مرحبا
قافله شب چه شنیدی ز صبح   مرغ سلیمان چه خبر از سبا
بر سر خشمست هنوز آن حریف   یا سخنی می‌رود اندر رضا
از در صلح آمده‌ای یا خلاف   با قدم خوف روم یا رجا
بار دگر گر به سر کوی دوست   بگذری ای پیک نسیم صبا
گو رمقی بیش نماند از ضعیف   چند کند صورت بی‌جان بقا
آن همه دلداری و پیمان و عهد   نیک نکردی که نکردی وفا
لیکن اگر دور وصالی بود   صلح فراموش کند ماجرا
تا به گریبان نرسد دست مرگ   دست ز دامن نکنیمت رها
دوست نباشد به حقیقت که او   دوست فراموش کند در بلا
خستگی اندر طلبت راحتست   درد کشیدن به امید دوا
سر نتوانم که برآرم چو چنگ   ور چو دفم پوست بدرد قفا
هر سحر از عشق دمی می‌زنم   روز دگر می‌شنوم برملا
قصه دردم همه عالم گرفت   در که نگیرد نفس آشنا
گر برسد ناله سعدی به کوه   کوه بنالد به زبان صدا


ساقی بده آن کوزه یاقوت روان را   یاقوت چه ارزد بده آن قوت روان را
اول پدر پیر خورد رطل دمادم   تا مدعیان هیچ نگویند جوان را
تا مست نباشی نبری بار غم یار   آری شتر مست کشد بار گران را
ای روی تو آرام دل خلق جهانی   بی روی تو شاید که نبینند جهان را
در صورت و معنی که تو داری چه توان گفت   حسن تو ز تحسین تو بستست زبان را
آنک عسل اندوخته دارد مگس نحل   شهد لب شیرین تو زنبورمیان را
زین دست که دیدار تو دل می‌برد از دست   ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را
یا تیر هلاکم بزنی بر دل مجروح   یا جان بدهم تا بدهی تیر امان را
وان گه که به تیرم زنی اول خبرم ده   تا پیشترت بوسه دهم دست و کمان را
سعدی ز فراق تو نه آن رنج کشیدست   کز شادی وصل تو فرامش کند آن را
ور نیز جراحت به دوا باز هم آید   از جای جراحت نتوان برد نشان را




:: موضوعات مرتبط: شعرهای سعدی , ,
:: بازدید از این مطلب : 822
|
امتیاز مطلب : 29
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : 4 مهر 1398 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
قائدي پسبندي در تاریخ : 1392/8/3/5 - - گفته است :
سعديا ذكر تو گويم كه تو بهترين هايمي كه از عشق متن وشعر تو مست نيكان خداييم

/weblog/file/img/m.jpg
لعیا در تاریخ : 1392/7/10/3 - - گفته است :
عااااااااااااااااااااااااااااا اااااااااااااااااااااااااالی بود

/weblog/file/img/m.jpg
سابــــرینا در تاریخ : 1391/10/24/0 - - گفته است :
سلام زیبا بود


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: